یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

دخترکم تب کرده. دوروز است که صدای خنده های بلندش را نشنیدم... دوروز  است که فقط با لبخندی مهمانمان میکند آن هم با چشمانی خمار از تب و لبهایی خشک شده از داغی... دیشب هذیان میگفت و من نتوانستم برایش کاری کنم غیر از تن شویه کردن و مسکن دادن...خوابیده و بر سرش دستمال خیس چشمانش را باز میکند و یکهو میشمارد به زبان خارجه :1,2,3,4...و باز چشمانش بسته میشود... دلم کباب است برای تن تب دار دخترکم... ویروس ناخوانده التماست میکنم برو...
26 آذر 1392

زبان دان کوچک من 2

یه ترم دیگه هم مثل برق و باد گذشت عسلکم... این ترمتون یه مروری بود روی سه ترم قبل و یادگیری اسم حروف و البته روی خوندن کلمات حسابی تأکید داشت. دو تا کتاب قصه را خوندین و حسابی خوندنت روون شد. نوشتن کلماتت هم خیلی قشنگه یه روزایی تخته و ماژیکت رو میاری و ازم میخوای تا بهت املا بگم و تو بنویسی .هنوز خیلی منسجم نمیتونی بنویسی ولی باز هم فوق العاده است عطر-موبایل-تراش-گردو- مداد- بیست این ها رو یه روز که خونه مادر بودیم و زینب مشغول نوشتن مشقهاش بود نوشتی و به قول خودت درس میخوندی. میبینی مادر از الان finglish رو یاد گرفتی ترم جدیدت از چهارشنبه شروع میشه که حسم میگه شاید برات سنگین بشه چون قراره دو حرفیها رو یاد بگیرین مثل(ai-oo-...
18 آذر 1392

ترفندانه

 عاشقتم نفسم، هرروز بیشتر از دیروز ، وقتی تموم اسباب بازیات وسط خونه است و ازت میخوام جمع کنی و قبول نمیکنی و میگی حال ندارم، مجبورم ترفندی بزنم که خودت تموم اسباب بازیات رو جمع کنی و بذاری سرجاشون.!!! واسه همینه که عاشقتم. چکار میکنم ؟ خوب مجبورم بگم دیگه بهت وقتی اینا رو میخونی دیگه اونقدر بزرگ شدی که بدون ترفند زدن اتاقت رو مرتب کنی و دیگه واسه خودت خانمی شدی. وقتی میخوام که اسباب بازیات رو خودت جمع کنی سرم رو به کاری گرم میکنم و میگم یسنا مواظب باش من که حواسم نیست کسی اسباب بازیات رو نبره بذاره سر جاش!!! اونوقت مثلا من حواسم نیست و تو یواشکی و یه جوری که من متوجه نشم!! اسباب بازیات رو میذاری سرجاش!!  بعد من یهو سرم رو برمیگرد...
9 آذر 1392

داری بزرگ میشی

چند وقته ذهنت درگیری های جالبی داره.این حرفات رو من تازه شنیدم از زبون مادرجونت -من که بزرگ شدم میخوام با ... عروسی کنم بعد بریم بچه پیدا کنیم من بشم مامانش و ... بشه باباش یکی دوروز پیش این رو از زبون خودت شنیدم که - من که بزرگ شدم میخوام عروس بشم،... داماد بشه بعد من مامان بشم و ... بابا بشه بچمون بشه نفسمون!!!! به قول مامان نیروانا جون شاید به خاطر اینه که داری از خودت و جنسیتت شناخت پیدا میکنی و ذهنت رو درگیر کرده. ولی منم مثل مامان فریبا آرزو میکنم که اهلی کسی باشی که تو رو به گل سرخت برسونه مسافر کوچولوی من! یاد اون پستی افتادم که چند وقت پیش واست نوشته بودم البته انگار تاریخش تغییر کرده چون میدونم  اوایل نوش...
2 آذر 1392
1